پروانگی رسم ماست...

سیونار-sionar

پروانگی رسم ماست...

سیونار-sionar

پروانگی رسم ماست...
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «متن» ثبت شده است

رفت...؟!

رفت...؟؟؟

به سلامت...!!!

من خدا نیستم که بگویم: "صدبار اگر توبه شکستی باز...!"
انکه رفت به حرمت آنچه که با خود میبرد حق بازگشت

ندارد...
کسی که عوض شدنش بعید است...

"عوضی "شدنش قطعیست....!!!


دوست داشتم...

دوست داشتم اینجا بودی …
کنارم ، نزدیک من …
هوای دلمی …
حداقل میدونستم زیر آسمون شهرمی …
هوای من هوای تو هم هست …
اینجوری احساس نزدیکی بیشتری میکردم …
شاید اونجوری این دل بهونه گیر …
کمتر بی قراری میکرد …
دلم لک میزنه برات ، برای مهربونیات …
کاش فاصله ها وجود نداشتن …
کاش نبودنت حس نمیشد …

اموزنده

دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت

آنها هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد

یک روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند

مرد دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون پنجره برای او تعریف کند

پرستار گفت :  آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند

 پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .

هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .

دل نوشته...

در قاب این آیینه ها خود را نمی بینم

چیزی به جز یک بهت بی معنا نمی بینم

دنیا به زشتیهای پلک فهم من خندید

شاید شبــیه مردم دنـیا نمی بینم

گنجشک روحم لابلای شاخه ها یخ زد

نه ! سنگ هم در دست آدمها نمی بینم

تصویری از تبعیض سرد چشمها آری

در این برودت ذرهای گرما نمی بینم

در منطق این نیمه آدمهای قلابی

جایی برای عشق هم حتی نمی بینم

عاشقانه ها

حالـــــــا حَرفـــــــهایمان بِمـــــــاند برای بَعد؛

.

دلخوری هـــــــامـــــــان،

.

دِلـــــــتنگی هـــــــامـــــــان،

.

و تمـــــــام اشکـــــــهای مـن

فَقط بِگو



با او چِـــــــگونـــــــهِ میگُـــــــذرد؟

کــِــــه با مَـن نِمی گذشت

چگونه میتوانم مثل تو باشم

مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،

کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .

سنگ زیبایی درون چشمه دید .

آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .

در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .

کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .

مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،

چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :

« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »

زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .

مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .

او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در

رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .

چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :

« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،

خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »

بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :

« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .

به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »

خصوصیات دختران و پسران

خصوصیات آقا پسرها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی... سن ۱۴ سالگی: تازه توی این سن ، هر رو

از بر تشخیص میدن! (اول بدبختی!)


سن ۱۵ سالگی: یاد می گیرن که توی خیابون به مردم نگاه کنن! ... از قیافه ء خودشون

بدشون میاد!


سن ۱۶ سالگی: توی این سن اصولا“ راه نمیرن ، تکنو می زنن! ... حرف هم نمی زنن ،

داد می زنن! ... با راکت تنیس هم گیتار می زنن!


سن ۱۷ سالگی: یه کمی مثلا آدم می شن! ... فقط شعرهاشون رو بلند بلند می

خونن! (یادش به خیر ، اون روزا که تکنو نبود ، راک ن رول می خوندن!)


سن ۱۸ سالگی: هر کی رو می بینن ، تا پس فردا عاشقش می شن! ... آخ آخ!

آهنگهای داریوش مثل چسب دوقلو بهشون می چسبه!

دختر بودن یعنی...

دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!

دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!

دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی …

دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!

دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت

دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله و عمه ت هستن

دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!

دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!

دختر بودن یعنی دخترو چه به رانندگی؟

دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی!

دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!

دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه!

دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!

دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل….هزار ماشالااااااا…

دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!

دختر بودن یعنی لباست ۴ متر و نیم پارچه ببره!

دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!

دختر بودن یعنی کجا داری میری؟!

دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!

دختر بودن یعنی کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟!

دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!

دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن!

حسنک کجایی...

حسنک کجایی،تصمیم کبری،...کجایند؟


گاو ماما میکرد


گوسفند بع بع میکرد!


سگ واق واق میکرد


و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی ؟


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .


حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید


او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند


او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات


جلوی آینه به موهای خود ژل میزند


موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست

پایان زندگی...

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ،

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .


پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ،

داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ،

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ،

آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید ،

خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،

خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ،

خدا سکوتش را شکست و گفت : "

عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ،

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،

تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "