پروانگی رسم ماست...

سیونار-sionar

پروانگی رسم ماست...

سیونار-sionar

پروانگی رسم ماست...
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

بی هیچ

بی هیچ

عریان و تهی

در پس واژه های پوسیده

که آوار می شود در من مدام و مدام

هراس بی پایان تنهایی

دریاب مرا که بی تو هیچ تر می شوم

لحظه لحظه در خود آب میشوم.

بازی

من چشمهایـــم را بستم و تو قایــم شدی ...

من هنـــوز روزها را می شــمـــــــــــــــــــــ ـ?ــــــــــــــــــــــ? ?ـ?ارم!...

و تـــو پیدا نمیشوی !..

یا من بازی را بلــد نیستم !

یا تو جر زدی

عاشق

می گویی که میروی و دیگر ،

گذرت هم این جا نمی افتد !

کاش می دانستی یک عاشق...

شاید از عشق بمیرد

اما ...

از پا نمی افتد !!!

این روزها

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

دلتنگ

گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها

حسرت ها را می شمارم

و باختن ها

وصدای شکستن را

... نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم

وکدام خواهش را نشنیدم

وبه کدام دلتنگی خندیدم

که چنین دلتنگــــــــــــــــم

گاهی

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

مکعب روبیک

این فایلی که براتون گذاشتم اموزش کامل حل مکعب روبیکه امید وارم لذت ببرید.


دانلود

انعکاس

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد

به زمین افتاد و داد کشید : آی ی ی ی!

صدایی از دور دست آمد : آی ی ی ی!

پسرک با کنجکاوی فریاد زد : کی هستی؟

پاسخ شنید : کی هستی؟

پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو!

باز پاسخ شنید : ترسو!

پسرک با تعجب از پدرش پرسید : چه خبر است؟

پدر لبخندی زد و گفت : پسرم خوب توجه کن….

و بعد با صدای بلند فریاد زد : تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد : تو یک قهرمان هستی!

پسرک باز بیشتر تعجب کرد.

پدرش توضیح داد : راستش داستان این صدا از این قرار است که

مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.

هر چیزی که بگویی یا انجام دهی ، زندگی عینا به تو جواب میدهد

اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید

و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.

هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد!

ادعای خدایی

می گویند شیطان رانده شده ، زمانی نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد

ابلیس به او گفت : هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس با جادوگری و سحر ، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت : آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند ، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟

کار مشاوران(طنز)

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و کله‏ ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏ های خاکی پیدا می‏شود. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفش های Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت : شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی !