به گزارش «مهر»، «قهوهخانهداران در اعتراض به پلمب مغازههایشان بهدلیل
ارایه قلیان مقابل مجلس تجمع کردند.» به همین مناسبت ترتیب گفتوگوی زیر را
دادیم؛
- خودت را معرفی کن و بگو چرا دستگیر و پلمب شدید؟
: قلقل... من تنباکو قلیانچاقکنیان هستم و با چاقکردنم باعث تدخین جوانان و تدفین پیران میشوم.
- آیا خودتان خودتان را چاق میکردید یا افرادی هدایتشده شما را چاق میکردند؟
: همانطور که شما گفتید افرادی هدایتشده میآمدند و با استفاده از شلنگ من را چاق میکردند.
- قبول دارید که عامل گردهماییهای غیرمجاز بودید؟
: بله. من را میگذارند وسط و گرد من هم میآیند و نشست برگزار میکنند.
بعضی ها فقط برای این می آیند
که عاشقمان کنند و بی قرار
یک مشت خاطره به آغوشمان بریزند و بروند
و با هرچه یادمان داده اند, تنهایمان بگذارند
بعضی ها فقط می آیند که زود بروند
که داغ شوند و روی دلمان بمانند
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد ،
کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند .
سنگ زیبایی درون چشمه دید .
آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد .
در راه به مسافری برخورد کرد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود .
کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آورد و به او داد .
مرد گرسنه هنگام خوردن نان ،
چشمش به سنگ گران بهای درون خورجین افتاد . نگاهی به زاهد کرد و گفت :
« آیا آن سنگ را به من می دهی ؟ »
زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد .
مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید .
او می دانست که این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در
رفاه زندگی کند ، بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد .
چند روز بعد ، همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت :
« من خیلی فکر کردم ، تو با این که می دانستی این سنگ چه قدر ارزش دارد ،
خیلی راحت آن را به من هدیه کردی . »
بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت :
« من این سنگ را به تو برمی گردانم ولی در عوض چیز گران بهاتری از تو می خواهم .
به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم ؟ »
خصوصیات آقا پسرها از ۱۴ تا ۲۸ سالگی... سن ۱۴ سالگی: تازه توی این سن ، هر رو
از بر تشخیص میدن! (اول بدبختی!)
سن ۱۵ سالگی: یاد می گیرن که توی خیابون به مردم نگاه کنن! ... از قیافه ء خودشون
بدشون میاد!
سن ۱۶ سالگی: توی این سن اصولا“ راه نمیرن ، تکنو می زنن! ... حرف هم نمی زنن ،
داد می زنن! ... با راکت تنیس هم گیتار می زنن!
سن ۱۷ سالگی: یه کمی مثلا آدم می شن! ... فقط شعرهاشون رو بلند بلند می
خونن! (یادش به خیر ، اون روزا که تکنو نبود ، راک ن رول می خوندن!)
سن ۱۸ سالگی: هر کی رو می بینن ، تا پس فردا عاشقش می شن! ... آخ آخ!
آهنگهای داریوش مثل چسب دوقلو بهشون می چسبه!
دختر بودن یعنی تمام عمر پای آینه بودن!
دختر بودن یعنی پنکک زدن به جای صورت شستن!
دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی …
دختر بودن یعنی پس این چایی چی شد؟؟!
دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت
دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر و خاله و عمه ت هستن
دختر بودن یعنی انتظار خاستگار مایه دار!
دختر بودن یعنی چرا خونه اونقد کثیفه ؟؟!
دختر بودن یعنی دخترو چه به رانندگی؟
دختر بودن یعنی باید فیلم مورد علاقه تو ول کنی پاشی چایی بریزی!
دختر بودن یعنی نخواستن و خواسته شدن!
دختر بودن یعنی حق هر چیزی رو فقط وقتی داری که تو عقدنامه نوشته باشه!
دختر بودن یعنی ببخشید میشه جزوه تونو ببینم؟!
دختر بودن یعنی به به خانوم خوشگل….هزار ماشالااااااا…
دختر بودن یعنی برو تو ، دم در وای نستا!
دختر بودن یعنی لباست ۴ متر و نیم پارچه ببره!
دختر بودن یعنی خوب به سلامتی لیسانس هم که گرفتی دیگه باید شوهرت بدیم!
دختر بودن یعنی کجا داری میری؟!
دختر بودن یعنی تو نمیخواد بری اونجا ، من خودم میرم!
دختر بودن یعنی کی بود بهت زنگ زد؟! با کی حرف میزدی؟!
دختر بودن یعنی خیلی خودسر شدی!
دختر بودن یعنی اجازه گرفتن واسه هرچی ، حتی نفس کشیدن!
حسنک کجایی،تصمیم کبری،...کجایند؟
گاو ماما میکرد
گوسفند بع بع میکرد!
سگ واق واق میکرد
و همه با هم فریاد میزدند : حسنک کجایی ؟
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود .
حسنک مدت زیادی است به خانه نمی آید
او به شهر رفته است و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن میکند
او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات
جلوی آینه به موهای خود ژل میزند
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ،
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ،
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ،
آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ،
خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،
خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ،
خدا سکوتش را شکست و گفت : "
عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،
تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى ،
از روان پزشک پرسیدم شما چطور می فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در
بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟
روان پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خورى ،
یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالى کند .
من گفتم : آهان ! فهمیدم . آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است .
روان پزشک گفت : نه ! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می دارد . شما می خواهید
تخت تان کنار پنجره باشد ؟