دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در
یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در
ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت
به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید
در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت
آنها
هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می
توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود
بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و
آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد
یک
روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که
کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد
به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند
مرد
دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به
اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما
چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی
باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون
پنجره برای او تعریف کند
پرستار گفت : آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند
پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .
هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .
از دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟
دیوانه خندید و گفت : ”عشقم” را…
گفتند : عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم!
خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهاکنی؟
گفت : مانند عاقلان نمیشوم ، نامردی نمیکنم ، خیانت نمیکنم ، دور نمیزنم ،
وعدهسرخرمن نمیدهم ، دروغ نمیگویم و دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ،
میپرستمش ، بی وفایی نمیکنم با او مهربان خواهم بود ، برایش
فداکاری خواهم کر د،ناراحت و نگرانش نمیکنم ، غمخوارش میشوم…
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت ، اگر دوستت نداشت ، اگر نامردی کرد ، اگربی وفابود ،
اگر ترکت کرد چه…؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت : اگر اینگونه نبود که من “دیوانه” نمیشدم…
در قاب این آیینه ها خود را نمی بینم
چیزی به جز یک بهت بی معنا نمی بینم
دنیا به زشتیهای پلک فهم من خندید
شاید شبــیه مردم دنـیا نمی بینم
گنجشک روحم لابلای شاخه ها یخ زد
نه ! سنگ هم در دست آدمها نمی بینم
تصویری از تبعیض سرد چشمها آری
در این برودت ذرهای گرما نمی بینم
در منطق این نیمه آدمهای قلابی
جایی برای عشق هم حتی نمی بینم