دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است ،
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود .
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روز های بیشتری از خدا بگیرد ،
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ،
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ،
آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد .
به پر و پای فرشته و انسان پیچید ،
خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ،
خدا سکوت کرد ، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد ،
خدا سکوتش را شکست و گفت : "
عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت ،
تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی ،
تنها یک روز دیگر باقی است ، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . "