کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
– آیا به من ایمان داری؟
کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
– پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
– آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
دو مرد هر دو به شدت بیمار بودند در
یک اتاق دو تخته در بیمارستان بستری بودند یکی دراین روی اتاق و دیگری در
ان طرف اتاق یکی از آن دو اجازه داشت که روزی یک ساعت بعد از ظهر روی تخت
به حالت نشسته در اید تا به تخلیه مایع از روده هایش کمک شود مرد دیگر باید
در تمام اوقات به حالت خوابیده به پشت قرار می داشت
آنها
هر روز با هم صحبت می کردند در مورد خاطراتشان و یکی از ان ها که می
توانست بنشیند کنار پنجره می توانست هر روز بعد ظهر مردی که کنار پنجره بود
بنشیند و چیزهایی که بیرون از پنجره می دید برای هم اتاقیش تعریف می کرد و
آن یکی مرد به عشق ان یکساعت و شنیدن حرف های دوستش سپری می کرد
یک
روز صبح وقتی پرستار برای دادن دارو ها وارد اتاق شد با جسم بیجان مردی که
کنار پنجره بود مواجعه شد در خواب به ارامی در گذشت بود پرستار ناراحت شد
به همکارانش گفت او را از اتاق بیرون ببرند
مرد
دیگر از پرستار خواست ان را کنار پنجره ببرد مرد با وجود درد زیاد به
اهستگی تنه اش را روی اونجش بلند کرد تا نخستین نگاه را به بیرون بکند اما
چیزی که دید تنها یک دیوار ساده بود مرد پرستار را صدا زد و گفت چه چیزی
باعث شده است که هم اتاقی مرحومش چنان تصاویر زیبایی را از دنیای بیرون
پنجره برای او تعریف کند
پرستار گفت : آن مرد نابینا بوده حتی نمی توانسته آن دیوار را هم ببیند
پرستار گفت :شاید او فقط می خواسته شما را دلگرم و امیدوار نگاه دارد .
هنگامی که شادیمان را با دیگری به اشتراک می گذاریم دو برابر می گردد .
از دیوانه ای پرسیدند : چه کسی را بیشتر دوست داری ؟
دیوانه خندید و گفت : ”عشقم” را…
گفتند : عشقت کیست؟
گفت:عشقی ندارم!
خندیدند و گفتند : برای عشقت حاضری چه کارهاکنی؟
گفت : مانند عاقلان نمیشوم ، نامردی نمیکنم ، خیانت نمیکنم ، دور نمیزنم ،
وعدهسرخرمن نمیدهم ، دروغ نمیگویم و دوستش خواهم داشت ، تنهایش نمیگذارم ،
میپرستمش ، بی وفایی نمیکنم با او مهربان خواهم بود ، برایش
فداکاری خواهم کر د،ناراحت و نگرانش نمیکنم ، غمخوارش میشوم…
گفتند: ولی اگر تنهایت گذاشت ، اگر دوستت نداشت ، اگر نامردی کرد ، اگربی وفابود ،
اگر ترکت کرد چه…؟
اشک بر چشمانش حلقه زد و گفت : اگر اینگونه نبود که من “دیوانه” نمیشدم…
در قاب این آیینه ها خود را نمی بینم
چیزی به جز یک بهت بی معنا نمی بینم
دنیا به زشتیهای پلک فهم من خندید
شاید شبــیه مردم دنـیا نمی بینم
گنجشک روحم لابلای شاخه ها یخ زد
نه ! سنگ هم در دست آدمها نمی بینم
تصویری از تبعیض سرد چشمها آری
در این برودت ذرهای گرما نمی بینم
در منطق این نیمه آدمهای قلابی
جایی برای عشق هم حتی نمی بینم